تسنيمتسنيم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

تسنیم چشمه ای در بهشت دختر کوچک من

دردهای لگنی

یکی از قضایایی که توی 6 ماه اول بارداریم داشتم دردای شدید لگنی بود. در حدی که باید یکی توی راه رفتن. بلند شدن کمکم می کرد. البته همه طول روز اینطوری نبودم. یادمه عروسی فریال و مهدی از روی صندلیم نمی تونستم بلند شم. فقط یه لحظه پاشدم برم برای عکس که مامان فریده مچم رو گرفت! البته بعد از 6ماه خوب شد و بعد از بدنیا اومدنت به یه شکل دیگه شروع شد! اینبار رفتم عکس رادیولوژی گرفتم دوتا استخوانم از هم فاصله گرفته بود و شدیدا خورده شده بود. الانم تحت درمانم! خداییش چه کردی با ما تا بدنیا بیای نفسم! ...
27 شهريور 1390

عشق باباش

سلام بابایی! میدونی تو یه جوجو هستی که چوچورو هستی......مثل مامانت!!! من تورو خیلی دوس دارم ولی الان دارم برا امتحان دستیاری درس میخونم و سربازی کیشیک میدم برا همین کمتر می تونم ببینمت...و کمتر می تونم به مامان کمک کنم!!! می خوام همین جا از مامانت عذر خواهی کنم !!! ما به همه گفتیم میخوایم بذاریم بری آریشگر بشی به خاطر اینکه کار دکتری سخت!!!! ولی خیلی زیبا است!!! ...
22 شهريور 1390

حالت supportive

روز ١٨تیر ٨٩ یکی از فامیلای من با یکی از فامیلای بابات ازدواج کردن! من اونشب یه لباس خوشگل قرمز پوشیدم و آرایشگاه هم رفتم. بعد رفتیم تا عکسای خوشگل بندازیم.یه عکس از من گرفت و گفت دستات رو به حالت ساپورتیو بذار رو شکمت. البته معلوم نیست من نینی دارم ولی این عکسی شد که مامان فریده چاپ کرد و قاب کرد و حالا رو دیوار اتاقمه میتونی ببینیش! حدود یه ماه بعد ٨ مرداد عروسی خاله فرشته بود که اونجا هم عکسای خوشگل گرفتیم. اینجا دیگه یه کمی معلومی. این عکسا ولی خوشگل تره! من یه تونیک سفید مشکی با جورابشلواری مشکی پوشیدم.اینم میتونی توی آلبوم ببینی!
22 شهريور 1390

بهزادرضا!

وقتی تازه با باباییت ازدواج کرده بودیم و می پرسیدن اسم بچه اتون رو چی می ذارین به شوخی می گفتیم بهزادرضا یا نازنین زهرا! وقتی هم که من باردار شدم تا جنسیتت معلوم نبود همه فکر می کردن پسری! برا همین می گفتن بهزادرضا چه طوره؟.... برای همین اولین چیزی که با مامان هنگامه برای سیسمونیت خریدیم یه عروسک پسر بود که اسمش رو گذاشتیم بهزادرضا. الان هم خیلی دوستش داری و باهاش بازی می کنی. قبل از به دنیا اومدنت دایی علی با بهزادرضا بازی می کرد، دعواش می کرد و... بهش می گفت حریف تمرینی! انقدر خودمون باهاش بازی کردیم که وقتی می خواستیم بذاریم تو اتاقت خودشو لباسش رو شستیم! اینم بهزادرضا ...
2 شهريور 1390

اولین صدا.اولین تصویر.اولین حس عاشقی

به تاریخ 26 خرداد 89 من و بابایی رفتیم مطب دکتر پریناتولوژیست. 1ساعت نشستیم تا وقتمون رسید. وقتی رفتیم پیش دکتر اول آزمایش گرفتن بعد سونوگرافی کردن. از سر تا پات نشونم دادن.مغزت رو. بینی.گوش. دنده ها. دریچه های قلبت. دستگاه گوارش کوچولوت.کلیه ها. دست و پات و انگشتای خوشگلت! ولی نگفتن دختری یا پسر! چقدر خوشحال شدم که سالمی شما! چقدر دوست داشتنی بود اون لحظه که وجودت رو دیدم. چقدر تصور کردنت تو تصویر پر از نویز سونو قشنگ بود. دوست داشتم همون لحظه بغلت کنم! بابایی هم کلی خوشحال شد و 2500 سوال از خانم دکتر پرسید. عکست رو هم گرفتیم. اولین عکست که البته سیاه و سفیده! تازه اونجا من برای اولین بار صدای قلب کوچولوت رو شنیدم. البته همش خ...
28 مرداد 1390
1